
گفتگوی ما با دکتر عباس قرآنی ساکن محله فجر مشهد خیلی بالا و پایین داشت نه اینکه قرار مصاحبه عقب و جلو بیفتد، اتفاقا راس ساعت شروع شد و در همان اتاق کوچکی که بیماران را ویزیت میکرد، ادامه یافت و به پایان رسید. اما دکتر مجبور بود در ميان گفتگویی که اصلا رسمی و جدی نبود بیمارانش را هم ویزیت کند و همين موضوع زمان مصاحبه را كمي طولانیتر کرد.
داخل اتاق دکتر، پارادوکس عجیبی موج میخورد بهطوریکه بخشی از آن نشاندهنده روحیات هنری و بخش دیگر نشاندهنده یک زندگی کاملا معمولی و غیرهنری است. خود او هم متوجه این پارادوکس شده است اما علاقهای به تغییر فضا ندارد؛ یک قفسه پر از کتاب، چند ردیف گلدان و یک یخچال کوچک قدیمی.
وي میگوید: اینطوری هم راحتتر است و هم لذتش از فضای اطراف بیشتر. زندگی روزانه او و زمانش بین کار و خانه تقسیم شده است. زماني كه در منزل است تمام وقتش را مطالعه میكند، اینطور تمرکزش روی بیمار و بیماری بیشتر میشود.
میگوید: شبها معمولا بیشتر وقتم را مطالعه میکنم، هرقدر هم به کارم احاطه داشته باشم باز هم مطالعه کمک موثری در تشخیص و درمان بيماري است. دکتر در حال حرف زدن است که نگاهم روی عکس مرحوم آشتیانی میماند.
میگوید: من سالهاست با آشتیانی زندگی میکنم. معلوم است عرفان را دوست دارد و حتی با آن زندگی میکند. این موضوع حال و هوایش در طبابت را هم عوض میکند.
ادعا دارد عرفان بینیازی میآورد. معتقد است روح عرفان در استغناست و استغنا آرامش میآورد و این آرامش همیشه برایش لذتبخش بوده است.حالا نگاه او هم روی قاب عکس آشتیانی مانده است.
پژواک این جمله دکتر در این عصر تابستانی من را هم آرام میکند. عرفان که باشد هرقدر زندگی چوب لای چرخ بگذارد آدم کم نمیآورد و ناامید نمیشود. او هم مثل همه آدمهایی که این راه را انتخاب کردهاند تشنه رفتن و رسیدن است.
دکتر هنوز هم در اوقات بیکاریاش با گروهی که بیشتر همدیگر را درک میکنند رفتوآمد دارد و این را در برنامه روزانهاش بهعنوان یک زنگ تفریح حفظ کرده است. اما از کنار اینها که بگذریم دورههایی از زندگی ۷۰سالهاش با وقایع مهم انقلاب پیوند خورده و حتی پای او را به زندان و تبعید باز کرده است. اما علاقهای به صحبت در اینباره ندارد و بدون شک کنجکاوی ما هم به جایی نمیرسد.
همیشه حرف از خدمت که شده به وجد آمده است .خدمت در مناطق محروم از ممیزیهای زندگی او است. میگوید: دوست داشتم آدمها بهعنوان کسی که تکلیفش را سر وقت انجام میدهد و با مهربانی به آدمها لبخند میزند، روی من حساب کنند. حس میکردم آدمهایی که از امکانات زندگی محرومند به اندازه آدمهای دیگر و حتی بیشتر از آنها شایستگی دارند و این کار کردن را برای آنها سختتر میکند.
میان موضوعهای مختلفی که مطرح میشود، برایم جالب است که بدانم علت انتخاب نام خانوادگیاش چیست؟ توضیحاتش موضوع را روشن میکند: جدم که برای گرفتن سجل رفته بود، چند فامیل را پیشنهاد داده بودند؛ محمدی، قرآنی و...، پدربزرگم اولش قصد داشت نام خانوادگی محمدی را انتخاب کند اما آن را برای دیگري نوشته بودند و اینطور شد که قرآنی، نام خانوادگی ما شد.
عباس قرآنی بچه کاشان است، متولد به سال۱۳۲۴. میگوید پدرم افسر شهربانی بود و اصرار داشت من هم به تبع او این شغل را انتخاب کنم، اما من پزشکی را خیلی دوست داشتم. از هفت هشت سالگی هرکس بیمار میشد و احتیاج به پزشک داشت همراهش میشدم.
دیدن پزشک با آن روپوش سفید برایم شگفتانگیز بود و خوشحالم که این راه را انتخاب کردم. حرف از تفاوتها که میشود دکتر ترجیح میدهد از همان طب شروع کند و از تفاوت قدیم و جدید آن، میگوید: طب گذشته با امروز زمین تا آسمان فرق داشت.
درگذشته هر کس هر چیز همراهش داشت حق ویزیتش میشد؛ تخممرغ، ماست، پنیر محلی و...
آن روزها برای طبابت پول نمیدادند؛ بستگی به این داشت که بیمار چه شغلی داشته باشد. هر کس هر چیز همراهش داشت حق ویزیتش میشد؛ تخممرغ، ماست، پنیر محلی و...
او از همان سالها مصمم شد که پزشکی را ادامه دهد. میگوید: سال۱۳۴۳ کنکور دادم. آن روزها کنکور فقط در دانشگاه تهران بهعنوان دانشگاه مادر برگزار میشد و بعد سازمان سنجش، افراد را دردانشگاههای مختلف تقسیم میکرد.
یادم است ۲۳هزار نفر در رشته دیپلم تجربی شرکت کرده بودند که از این بین ۲ هزار و ۵۰۰ نفر پذیرفته شدند. شرایط پذیرش خیلی سخت بود. دانشجویانی که میخواستند طب بخوانند باید به زبان فارسی و انگلیسی مسلط میبودند. حتی کسانی که در حوزههای علمیه پذیرش میشدند باید به گلستان و بوستان تسلط میداشتند. من در آن شرایط در دانشگاه پزشکی مشهد قبول شدم و از خوشحالی سرازپا نمیشناختم.
تعریف میکند: بعد از پایان دوره پزشکی به آمریکا رفتم و چند پیشنهاد کاری داشتم؛ پزشک قلب، زنان و چشمپزشکی. اما من ایران را دوست داشتم و هیچکدام از آنها را نپذیرفتم. او به ایران برمیگردد درحالیکه تشنه خدمت به همه مردم است.
میگوید: همیشه آرزو داشتم در مناطق محروم خدمت کنم و باید این امر محقق میشد و درنگ بیشتر از این لازم نبود. ميگويد: پیشنهادش را خودم دادم و اعلام آمادگی کردم كه حاضرم به جایی بروم که کسی مایل به خدمت در آنجا نیست.
یادش بهخیر، دکتر آزاد آن زمان مسئول وقت بود. گفت در خراسان دو جا این ویژگی را دارد؛ يكي تربتحیدریه و ديگري غلامان بجنورد و من بدون تامل گفتم میروم غلامان بجنورد. آنقدر ذوقزده شده بودم که ابلاغ را دستنویس نوشت و داد و حالا من افتخار این را دارم که بگویم چند سال در جایی خدمت کردم که هیچگونه امکاناتی نداشت و این من بودم که باید شروع میکردم.
اولین کاری که کردم تبدیل یک مدرسه قدیمی به درمانگاه بود، با اتاق مخصوص پزشک، یک اتاق دارو و یک اتاق تزریقات. زندگی در آنجا سخت اما بهیادماندنی و ماندگار بود. یادم است مواد غذایی را برای اینکه خراب نشوند داخل چاه آویزان میکردیم. اما با همه این سختیها لطف آدمهای خوب و بزرگوار، ماندن در آنجا را آسان میکرد.
چند سال در جایی خدمت کردم که هیچگونه امکاناتی نداشت و این من بودم که باید شروع میکردم
زندگیکردن و بودن در کنار آدمهایی که از حداقلهای زندگی محروم بودند با هیچ چیز دیگر قابل مقایسه نبود. تابستان رو به پایان بود و مدرسهها کمکم باز میشدند. باید فکری به حال درمانگاه میکردم. با کمک مردم زمین مشرف به درمانگاه را دیوار کردیم با نهال و فضای سبز زیبا.
اهالی ده حالا یک درمانگاه مجهز داشتند. کار من محدود به همین ده نمیشد؛ زمستان و تابستان با اسب به روستاهای اطراف میرفتم و از بیماران سرکشی میکردم تا اینکه سال۵۸ آمدم مشهد و همین محله.
دکتر به همان اندازه که از گذشتههای روستا حرف برای گفتن دارد، حرفهایش از این خیابان که حالا به میثم معروف است نیز شنیدنی است. اصلا آن روزها فقط چند خیابان محوری در کوی طلاب وجود داشت؛ ۲۰متری و ۳۰متری. این خیابان هم از خیابانهای اصلی بود که به شهناز نامگذاری شده بود درحالیکه اطراف آن را زمینهای کشاورزی گرفته بودند و عبورومرور روستاییان از این خیابان اصلی بود.
آن روزها مرکز درمانی دیگری وجود نداشت، برای همین باز شدن مطب با استقبال مردم همراه بود. ساعت کار شده بود ۷صبح تا ۲ بعدازظهر و ۳ عصر تا ۹ شب. من هنوز در همین محله مشغولم احساس میکنم به مردم این محله عادت کردهام و امیدوارم مردم هم من را به عنوان یک خدمتگزار کوچک قبول داشته باشند.
دکتر وقت صحبت از خواستهها که میشود همان بینیازی را مطرح میکند، میگوید: من از دنیا فقط سلامت روح را میخواهم و بعد موفقیت فرزندانم را. میدانم این هم با تلاش بهدست میآید. او مثل همه آدمها زیاد به آینده فکر میکند و دعایش همیشه یک جمله بوده است، اینکه تا آخر عمر سلامت باشم و روی پايم بایستم.
بعد با لبخند به آنهایی که در آینده به میدان زندگی ميآیند و تازهنفس و جوان هستند، میگوید: نمیدانم چند سال دیگر به تئوریهای احترام به نسلهای بعد و دوری از خودخواهی اعتقاد خواهیم داشت یا نه. اصلا چند سال دیگر که اطرافمان را نگاه کنیم احترام به نسل گذشته جایی دارد یا نه. نمیدانم چند سال دیگر پز کدامیک از صفتهای اخلاقیمان را خواهیم داد.
امیدوارم تا چند سال دیگر جنس و طعم نگاهها فرق نکند و احترام گذشته مانده باشد. دکتر بعد از همه اینها حرف آخرش را میزند: جوانها زیاد کار کنند. خوب درس بخوانند و قدر خودشان را بدانند. از همه مهم تر اینکه فکر کنند، بیندیشند، علم و فرزانگی بياموزند، به خدا معتقد باشند و علم را از خدا و مخلوق او، طبیعت یاد بگیرند.
* این گزارش یکشنبه، ۱۶ تیر ۹۲ در شماره ۶۱ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.